یواشکی نوشت

خدا منو ببین...این زندگی رویای من نیست.‌..

سیاه باشه...زشت باشه...اما سالم باشه!!!...

ادامه لـــطفا...

یه کمی طولانیه،اما به نظرم ارزش خوندن داره...

مرحوم پدرم خیلی مذهبی و مومن بود . سرگرد ارتش هم بود ، ولی به خاطر اعتقاداتش مثلآ خواندن نماز شب، در شبی که افسر نگهبان بود و یا گذاشتن ته ریش که در آن زمان ها خلاف مقررات ارتش بود، هیچگاه درجه اش از سرگردی بالاتر نرفت . چند سالی از ازدواج پدرم با مرحوم مادرم نگذشته بود ، که طبق معمول عازم ماموریت نظامی به شهرستان تبریز می شود . و مادر مرا به اتفاق مستخدمه ای به نام طلعت خانم  در تهران می گذارد .ابتدا قرار بود ماموریتش ۴۰ روزه باشد ، اما به دلایلی که الان خواهم گفت به درازا می کشد .
همان طور که اشاره کردم مرحوم پدرم چون فردی مومن و با تقوا بود ، در زمان ماموریتش در شهر تبریز در نزدیکی پادگان ، اطاقی کوچک در طبقه دوم  اجاره می کند تا بعد از ظهر ها با خیال آسوده به عبادت و تلاوت قرآن مجید بپردازد . در یکی از همین روز ها که فصل تابستان هم بوده ، پدر برای خنک کردن اطاق ، تنها پنجره مشرف به حیاط خانه را می گشاید .... که ناگهان چشمش به قامت زیبای دختری جوان می افتد که به بالای شاخه درخت ، در حال خوردن توت است ... جل الخالق !! خدایا چه می بینم ؟ خدایا حلالم کن ...... و دیگر هرگز آن پنجره را نمی گشاید .
خیلی با نفس خود کلنجار می رود . و مرتب با خودش تکرار     می کند به یک نگاه حلال است .. و ...
بالآخره طاقت نیاورده و به در منزل همسایه رفته و جریان دیدن دختر خانم آن ها را بیان می کند .
و از ایشان دخترک را خواستگاری می نماید ! ا خانواده دختر چون دیده بودند که پدر انسانی مذهبی و صاحب منصب است ، بلافاصله می پذیرند و بدین سان آن خانم می شود هووی مادر ما.
از طرفی مادر که نگران حال  همسر خویش بود و زمان ماموریت هم به درازا کشیده بود ، مرتب نامه و تلگراف می فرستد . تا این که پدر عاقبت بعد از ماه ها اقامت در تبریز، با زن عقدی خویش  به تهران باز می گردد . بعد از ورود به خانه ، خطاب به طلعت خانم با صدای نیمه بلند می گوید :
طلعت ... طلعت کجایی ...؟ سلام آقا ..خوش آمدید ... برو طبقه دوم .... یکی از اطاق ها را آماده کن . از این به بعد ایشون با ما زندگی می کنه . طلعت هم بلافاصله اطاعت امر می کنه و یکی از اطاق های بزرگ آفتاب گیر را برای این تازه عروس آماده می کند .
مادر به خاطر فضای مرد سالاری ، هرگز جرآت نمی کند از پدر در مورد این تصمیمش بپرسد .
اما در طول سال ها زندگی مشترک ، عروس خانم فرزندی پسر به دنیا می آورد که سرخ و سفید و تپلی است . ولی مادر من در آن زمان هر چه نوزاد به دنیا آورده بود ، یا سر زا رفته بودند و یا در همان کودکی فوت کرده بودند . و از این که هووی تازه وارد صاحب فرزندی سالم و سفید و تپلی است ، غصه می خورد . اما به خاطر اعتقادات خیلی محکمی که داشت ، هرگز حسودی     نمی کند .
بله ، همان طور که اشاره کردم ، مادر من واقعآ زنی معتقد و مومن بی ریا بود . به طوری که اکثر اوقات به خاطر یک سنتی که اسمش را بیاد ندارم ، قرآن به سر می گذاشت و با یک پا نماز می خواند .  به اعتقاد مادر ، تنها گناه کبیره ای که انجام داده بود و به خاطر آن مدام رو به درگاه خدا گریه وزاری و توبه می کرد ، این بوده که در کودکی برای عبور از خیابان ، پاسبانی دست او را گرفته و از خیابان عبورش داده بود .
با این طرز تفکر و اعتقاداتش بود ، که یک روز رو به در گاه خداوند می کند و خطاب به او می گوید :
خدایا .... پروردگارا ... خودت شاهدی که هرگز ( جز یک بار ) قصور از فرمان تو نکرده ام. و شب روز به عبادت مشغول بودم . آیا این عدالت است که هووی من نیامده صاحب یک فرزند کاکل زری بشه ، اما من تمام نوزادانم را از دست بدم ؟ 
خدایا تنها خواهشم از تو این است که تنها یک پسر به من بدی

 پسری که  :

 سیاه باشه .... زشت باشه ..... اما سالم باشه .....
و بدین سان خدا دعای این زن مومن را پذیرفت و بعد از سال ها عاقبت فرزندی سیاه ، زشت و سالم به نام خسرو به او اعطاء کرد .. پسری که در فامیل شکیبایی ، تنها اوست که پوستی تیره دارد .

Designed By Erfan Powered by Bayan