یواشکی نوشت

خدا منو ببین...این زندگی رویای من نیست.‌..

ماجرای منو دوستام سر کلاس....

دیروز به طور اتفاقی...

پارسا جعبه ی خاطراتمو دید...

هی اصرار پشت اصرار که من ببینم توش چیه...

منم از اونجایی که کادوی پنهانی واین جور چیزا توش نداشتم براش آوردم...

گفتم بذار دله بچه خوش بشه....

وقتی داشتم تک تک وسیله هارو بهش نشون می دادم ...

یه کاغذ پیدا کردم...

یه برگ دفتر کنده شده...که بیچاره حالو روز خوبیم نداشت....

شروع کردم به خوندنش....

[امروز سه شنبه...

طبق معمول هر سه شنبه ما ساعت آخر زمین شناسی داریم...

منو بقیه ام مثلا سر کلاس زمین شناسی نشستیم...

البته به شرطی که کتاب خوندن کوثرو خوابیدن ملی و تو هپروت سیر کردن منو بشه جز سرکلاس بودن حساب کرد!!...

تازه این فقط وضعیت ما سه نفره...

حالا ببینین بقیه که خیلی در دیدرس من نیستن چ وضعیتی دارن....

مثلا سارا داره با BF گرامی اس بازی می کنه!....

نگار و زهرا هم هنوز تو فاز زنگ قبلا که برگه امتحان و به جای سیاه،قهوه ای کردن... 

طبق آخرین دید زدنم سحر داره تو کتابش نقاشی می کشه...

غزلم هر 10دقیقه یه بار به ساعتش می نگاهه...

یه سری خرخون کلاسم(از جمله مریم ومهدیه ودنیاو...)وضعیتشون معلومه دیگه...

یا واقعا دارن به درس گوش میدن یا برای شکلات بازی هرچی که امام قلی(دبیر زمین شناسیمون)میگه الکی فقط براش سر تکون میدن...

اما....

امام قلی......هی برای خودش یه سری کلمه واصطلاحو و ......پشت هم ردیف می کنه ومیگه...

تو رو خدا یکی اینو از برق بکشه....من نمیدونم این معلما چقدر قدرت جمله سازی دارن؟؟؟؟!!!!

مثلا همین امام قلی در طی 2ساعتی که ما باهاش کلاس داریم تقریبا 200 تا جمله ی متفاوتو به صورت مکرر و رگباری میگه...

حالا سر ما به جهنم....فک خودش ساییده نشه.... والا....]

+خیلی طولانی بود....شرمنده... :))))

+یکی از دلایلی که باعث میشه هیچ وقت قصد معلم شدن نداشته باشم...

وجود دانش آموز هایی مث خودمو دوستامه.... :))))

 

Designed By Erfan Powered by Bayan