استرس و ترس از ورود به یه محیطِ جدید و ناشناخته یه طرف...
+همیشه از استرس* متنفر بودم...
*عضو جدانشدنی این روزای زندگیم... :(
- چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵
خدا منو ببین...این زندگی رویای من نیست...
استرس و ترس از ورود به یه محیطِ جدید و ناشناخته یه طرف...
+همیشه از استرس* متنفر بودم...
*عضو جدانشدنی این روزای زندگیم... :(
می گویند:شاد بنویس...!!
نوشته هایت درد دارند...!!
و من یاد مردی می افتم که با ویولونش...!!
گوشه خیابان شاد می زد...!!
اما با چشم های خیس...!!
+انگار این روزگار نمی خواد با من سر سازگاری داشته باشه...
هر دفعه باید یه جوری بزنه تو حالم...(-_-)
کاش آدما می دونستن گاهی با یه قضاوت بی موقع...
ممکنه دله یه بنده ی خدا رو بدجور بشکونن.... :(
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند...
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند...
التماس دعا توی بهترین شب های خدا...
قباد:تو هنوزم دلت باهاشه؟؟؟!!!...
شهرزاد:نمی خوام حرفشو بزنیم...فراموشی زمان می بره...
فقط...
فکر می کنم اگه من به هر دری زدم و اونی نشد که می خواستم بشه...
لابد قسمت خرافه نیست هست واقعا...