یواشکی نوشت

خدا منو ببین...این زندگی رویای من نیست.‌..

گریه می کنم به حال و روز بیخودم...

دلم کمی خواب می خواهد از جنس مرگ...

گلویم کمی نفس می خواهد از جنس خفگی...

قلبم استراحتی می خواهد از جنس ایستادگی...

هی روزگار...

می گویند:شاد بنویس...!!

نوشته هایت درد دارند...!!

و من یاد مردی می افتم که با ویولونش...!!

گوشه خیابان شاد می زد...!!

اما با چشم های خیس...!!

+انگار این روزگار نمی خواد با من سر سازگاری داشته باشه...

هر دفعه باید یه جوری بزنه تو حالم...(-_-)

نگه داشتن غرورم می ارزه... حتی به قیمت له شدن وجودم...

یه موقعایی هست که باید تو اوج بغض بخندی....

تو اوج دل شکستگی سرپا وایسی وخم نشی....

از درون داغون باشی اما ظاهرت سالم تر از همیشه باشه...

بعد توی همین موقعیت تیکه تیکه های غرورتو از ته وجودت جمع کنی...

بچینیشون روی هم....

بعد از اون بشی یه آدم مغرور...

یه سنگدل به تمام معنا...

بی تفاوت بشی نسبت همه چیز....

اصن بشی سردترین آدم روی زمین...

به جهنم که مردم میگن مغروره...

به جهنم که میگن از دماغ فیل افتاده...

به جهنم که میگن یه ذره احساس تو وجودش نیست....

به جهنم که......ههههههههههههههه!.....

+وقتی جای من نیستی پس قضاوتم نکن...

+از خر فرض شدن متنفرم...

+همچنین از احساس سربار بودن برای کسی... 

Designed By Erfan Powered by Bayan